نقاش جلیل ایل قشقایی

وقتی که مردهای ایل اززنان می گویند / بیژن بهادری کشکولی نقاش باد    
- 

بیژن بهادری کشکولی از قوم نگارانی است که زندگی و فرهنگ ایل قشقایی را به تصویر کشیده است. سبک نقاشی های او به هنر نائیو شبیه است، سبکی که «مکرمه قنبری» زنی روستایی در شمال ایران، نقاشی هایش را خلق می کرد. او با استفاده از رنگ های درخشان، ساده انگاری در فرم ها، پرسپکتیوهای غیرطبیعت گرایانه، استفاده از زاویه دیدهای رو به رو و نماهای دور، ایجاد ریتم و آهنگ با استفاده از رنگ و فرم و کنتراست، فضایی پر تحرک و پر انرژی خلق کرده است که راز حیات ایل قشقایی در سالیان دراز است: «حرکت برای زندگی». و طلایه داران این حرکت، چنان که در آثار بهادری نقش بسته است زنان ایل قشقایی هستند. بیژن بهادری کشکولی این رازسالیان را بر بینندگان آثارش می نمایاند. اثار او تاکنون در نمایشگاه های متعددی در ایران، فرانسه، انگلستان، هلند و ترکیه به نمایش گذاشته شده است.

در یکی از سیاه چادرهای ایل قشقایی به دنیا آمده است، شاید 80 سال پیش. خود میگوید 70-60 سالی سن دارد اما ایران بی بی، همسرش، به طعن می گوید 70-60 سال؟ 90 سال را دارد.

بی شک ازپستان های غرق میخک و مهلو شیر خورده، در بستری از گُل نمک، صدف، مهره مار و ناخن پلنگ خفته و در خواب از رشته های ظریف ابریشمی گیسوبند مادر بالا رفته و به چشم دیده است شگفتی زندگی «زنان و مردان ایل را که بر پشت اسب ها به دنیا می آیند، بر زین می زیند و در راه جان می سپارند». بی شک کودکی خود را بر ترک اسب نوعروسان در کوه و دشت و باغ های گبه و گلیم های قشقایی گذرانده که سرمست و شادمانه می گوید:

عاشق نقاشی بودم. در ایل وسایلی نبود حتی یک مداد سیاه. روی تخته سنگ های صاف با سنگریزه ها طراحی می کردم. اسب و بز و شتر می کشیدم. ایلیاتی ها نقاشی هایم را به هم نشان می دادند و می گفتند ببین چه شبیه اسب و شتر کشیده و با زبان ساده ایلیاتی مرا تشویق می کردند. بعدها روی کاغذهای سفید و آبی که دور کله قندهای بلژیکی پیچیده بود، نقاشی می کردم. رنگ هم که نبود، از شیره گیاه بلوط استفاده می کردم. علف را می کوبیدم فکر می کردم رنگ سبز به دست می آید ولی وقتی خشک می شد، رنگ اش سبز نبود. امکاناتی نبود اما نقاشی را دوست داشتم. رئیس ایل مان، الیاس خان کشکولی، آدم فرهنگ دوستی بود، تلاش کرد تا نقاش خوبی شوم. من را دوست داشت، کارهایم را به همه نشان می داد. من را به مدرسه فرستاد و توانستم فارسی حرف بزنم. او من را زنده کرد. من را به محمد بهمن بیگی معرفی کرد. معلم هنر شدم و به بچه های ایل نقاشی و خط درس دادم.

از آن پس دیگر توانست آبی ترین آبی آسمان ایل را نقاشی کند، «به نوای موسیقی ایل قشقایی که از پستان نجیب و سخاوتمند طبیعت شیر می نوشد و جان می گیرد گوش سپارد» و بر سر سفره چنگی ها، عاشیق ها ، ساربان ها و چوپان ها نشنید و با جادوی واسونک ها (آهنگ رقص و شادی زنان )، کاکام ها (آهنگ ماتم و عزا) کوراوغلو (آهنگ شور و هیجان)، غریب و صنم (آهنگ عشق و شوریدگی)، گدن آغورایل (آهنگ هجران و دربه دری)، گرایلی و خاور (آهنگ سوز و گداز) و جنگنامه ها (آهنگ رزم و حماسه) به سفری شگفت رود و با کوله باری از رنگ و نقش به میان ایل بازآید.

«نقاشی های من زندگی ایل را روایت می کنند: زنان و مردان و کودکان، کوچ، شکار، چوب بازی، برپاکردن چادرهای زمستانی و تابستانی در ییلاق و قشلاق. رقص و دستمال بازی، گلیم و گبه بافی، پشم ریسی، اسب سواری، پختن غذا، یاغی گری و جنگ و آشتی طایفه ها. طبیعت و جانوران منطقه و یا مراسم طلب باران که در آن مردم برای یک نفر سیبیل و ریش می گذارند تا به میان جمع آید و بخواند:

کوس گلینم - شاخ زرینم - باد آوردم، بارون آوردم -  هیچی نمی خوام، شیرینی می خوام

شیرینی اش هم آرد گندم بود که به او می دادند. مردم اعتقاد داشتند که خدا به حرف های او گوش می دهد و باران را می فرستد. اما از همه بیشتر ...»

عشق و عاشقی اما قصه دیگری است. آنگاه که سر کوه های بلند، بر فراز دره خسرو و شیرین آهویی می بینی گریزپا، برابر خورشید و ماه؛ با تن پوشی از تافته زرین. پرس و جو می کنی، می گویند بانوی بانوان است ، دختر ایلخان است؛ با رشته هایی از یاقوت و دلربا و مرجان و کهربا بر تن.

نمی دانیم کجا و چه وقت بیژن خان و ایران بانو مهرشان بردل هم می نشیند، اما می دانیم که ایران بانو تک سواری بر گردونه باد بوده است

نمی دانیم وقتی بیژن خان، ایران بانو را اول بار سوار بر بادجانی (4) می بیند، در دل چه می گوید: دختر سیه چرده ایلیاتی، سیاهی ات را به رخ مکش؛ بر سینه ات چه داری؟ - میخک و مهلو که عرق خستگی کاشتن و رشتن و بافتن و دوشیدن از تن بگیرد.

اما می دانیم که ایران بانو اگر از او بپرسد جوان در بازوی چرمی ات چه داری؟ بیژن خان بی شک جواب می دهد: نقاشی های ایل را.

و نقاشی هایش نه از ایران بی بی که از تمام زنانی است که ایران بی بی را زاییده اند و خود نیز بارها در هر کوچ و در هرگریززاده شده اند و زندگی سخت ایل را به رنگین کمان مهرو تدبیرزنانه خویش آذین بسته اند.

View Raw Image" class="thickbox">

«... صحنه عروسی را خیلی دوست دارم. عروسی خودم یادم هست. کت و شلوار پوشیده بودم، ایران هم لباس محلی. اما نمی دانم چرا هیچوقت عروسی خودمان را نکشیدم. در عروسی های قشقایی از طوایف مختلف دعوت می کردند و بین یک هفته تا 20 روز هم طول می کشید. مهمانان برای کمک به داماد بره و برنج پیشکش می کردند. ساز و ناقاره می زدند . جوان ها چوب بازی می کردند. زن ها با دستمال های رنگی دایره وار می رقصیدند و کل می زدند، شادی و هلهله برپا بود. تیراندازی و تاخت و تاز هم بود، زنان و مردان با هم. هیچ وقت جدایی میان زن و مرد نبود ،... پشت اسبی که عروس بر آن بود، پسربچه ای می نشاندند به نشانه خوش یمنی. شب ها هم سنگچین درست می کردند برای آتش. صبحانه و نهار و شام و بساط دوغ و چای هم که برپا بود.گاهی هم بود که عروسی به عزا تبدیل می شد، همه این ها را کشیده ام تا گم نشوند

یکی از قصه های جاودانه ایلات و عشایر، قصه گرایلی است: داماد برای شکار به کوه می رود تا به رسم ایل، شکاری به عروس تقدیم کند. در کمین شکار، پلنگی به او حمله می کند. داماد پلنگ را می کشد و شب از بیم جانوران و سرمای کوهستان در پوست پلنگ می رود و می خوابد تا روز به میان ایل بازگردد. سحرگاه خویشان او در کوهستان به جستجوی او می پردازند. رد خونی و در گوشه ای پلنگی می بینند که خفته است و به خیال اینکه داماد شکار پلنگ شده او را هدف قرار می دهند. وقتی به کنار حیوان می رسند، فریاد های دلخراش آنها صخره های کوهستان را می لرزاند. عروس رنگین پوش هم از دامنه کوه بالا می آید و با دیدن جنازه شوهرش ضجه ها و ناله هایی سوزناک سر می دهد. بر اساس این قصه آهنگی ساخته اند که امروز به نام گرایلی یا گریه لیلی معروف است. (5)

بیژن خان این داستان را به تصویر نکشیده اما نقاشی هایی با موضوع جنگ و نزاع طایفه ها و قهر و آشتی آنها دارد، که موجب جدایی و یا وصال دختر و پسران دلداده ایل می شده است.

  ایران، بگو که من هم پلنگی زدم. مگر نه؟

  ها، بهار بود.     فکر می کنم 6-5 سال پیش بود.   6-5 سال؟ 40-30 سالی می شود.

بیژن خان سر پیر شدن ندارد.... در خنکای سایه پرمهر زنان مدبر ایل بیژن خان پیر نمی شود. ... وآرزوهایش را کودکانه برای ایران بی بی و برای مانیز به زبان می آورد:

"آرزو دارم یک کاغذ 10متری داشتم و می توانستم روی آن، زندگی و همه زیبایی های ایل بزرگ قشقایی را نشان دهم."

نقش ، رنگ ، تابلوهایی رنگارنگ از زندگی، حکایت شادی و غم ، مبارزه و صبوری ، شکست و پیروزی ... نقاشی هایش پر است از دانه های رنگی بهاران دشت های فارس و دستان زنانی که این دانه ها رایکی یکی بر بوم مردنقاش نشانیده اند.

 

به زنان ایل چون نیک بنگری می توانی " جهانه بی بی کشکولی " را پیدا کنی که مبتکر رنگ ها و طرح های قالی و مبتکر فنون کشاورزی و دامداری بوده است . و مادر جهانه بی بی را که اولین نماینده دوره مشروطیت از ایل قشقایی است.

"خدیجه بی بی " را می بینی ، زوجه سردار عشایر که همچون شوهرش جنگجو بوده و گویا رضا شاه درباره اش گفته بوده : باید به این زن" نشان سپه " داد... از قصه های ایل یکی این است که پس از کشته شدن شوهرش به دست نیروهای رضا شاه ، هنگامی که جنازه را به او تحویل می دهند پیغام می فرستد که : ای"پادشاه عادل "(!!) نشان سپه تو به دستم رسید....

View Raw Image" class="thickbox">

بیژن خان هنوز از زنان ایل میگوید و نقش می زند و می داندکه دیگر زندگی ایلی امروز، رنگ و نقش و آهنگ زندگی دیروز را ندارد اما نقاشی می کند تا گم نشوند و می خواند:

ای کوه های بلند، جان به قربان خاک و سنگ شما

راهی نشانم دهید تا همچون شاهین

در دامان شما به پرواز درآیم

به بلندترین قله هایتان برسم

از آن بلندی ها به ایلم نظاره کنم

کجاست آن ایل سترگ قشقایی


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد